ما و شما...
دیروز عجب روزی بود...از صبح بیدار بودم و منتظر یکی از دوستام(نسرین) که
خبرم کنه که ساعت چند بریم بیرون 1هفته قبل ازم وقت گرفته بود(هه هه)منم
بیرون رفتنم رو جوری تنظیم کردم که دیگه با کسی بیرون نرم...از ساعت8
نتونسته بودم بخوابم که یه وقت خواب نمونم بنده خدا اسیرم بشه هی منتظر می
موندم ولی خبری نمی داد کلی کار کردم بعد بهش زنگیدم گفت نشد بمونه یه روز
دیگه بریم!یه کم عصبانی شدم این همه منتظر ولی بهش هیچی نگفتم...چند مین
بعد بهم زنگید منم تا به گوشیم برسم قطع شد دیگه حسش نیومد خودم زنگ بزنم!
روز قبلشم با دوستم سارا رفته بودیم بیرون خرید کلی خوش گذشت....دوباره
امروز(چند ساعت دیگه) با هم میریم بیرون3تایی!جالبش اینجاس که با یکی دیگه
از دوستام قرار داشتم (جهان) که بریم بیرون!اونم چند روز پیش بهم گفته
بود...منم با سارا قرارگذاشتم آخه واجب تر و بهتره!بعد موندم چه بهونه ای
بیارم بهش بگم نریم صبر و صبر چون خودم از بد قولی بدم میاد... نمی تونم
به کسی بگم...خلاصه یکی 2ساعت پیش اس داد معذرت خواهی که شرمنده برام کار
پیش اومده اگه وقت کردی یه روز دیگه!چقد حال کردم،بهش گفتم باشه
عزیزم...(تی فدا)...تو ذهنم هی می گفتم چی می شه خدا این بگه نریم(هه)تو
مخی خیلی داشتم(عجیب)از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجم(هه هه هه)
چند روز پیش هم که با سارا بیروون بودیم تو مسیر برگشت کلی خندیدیم و خوش
گذشت(مثل همیشه)...از یه نفر عکس گرفتم که آخرشه..هیچ کی باورش نمی شد(ولی
به خاطر...نمی تونم بگم چه عکسی!)بعد با یه پسر فال فروش کلی صحبت
کردیم...عکس گرفتیم صداشو ضبط کردیم...فال خریدیم و کلی چیز میز...
طولانی شد...!ولی اگه بعدا حسش بیاد عکس و قضیه فال فروش رو آپ می کنم!